بايد دوباره فکري کرد

وحيده ابراهيم زاده
elahe30053000@yahoo.com

<<بايد دوباره فكري كرد >>
صداي لخ لخ دمپائي هاي مرد در سالن مي پيچد. نگهبان كابين را نشانش ميدهد . مرد پشت شيشه كه مي نشيند گوشي را بر مي داري . دخترك در چادرت فرو رفته : - سلام ، خوبي ؟
مرد سر به زير مي اندازد و صدايش به زور بالا مي آيد :- سلام ، خوبم .
دخترك دست هايش را به شيشه مي كوبد و خنده لپ- هايش را گود مي اندازد :- انشاء ا… همين روزا مياي بيرون .
مرد سري تكان مي دهد : - من حالا حالاها اين تويم.
پول طلبكارات داره جور ميشه .
مرد نگاه مي كند به چشمهایت :- آخه چطوري ؟
خدا بزرگ است كه مي گويي ، دخترك گوشي را از دستت مي كشد .
*** دخترك در بغلت است و چادرت را به دندان گرفته أي. خسته مي شوي ، پائين مي گذاري اش و گوشه چادرت را به دستش مي دهي تا خودش راه بيايد . بايد بدود تا به تندي قدمهايت برسد . دخترك مي ايستد پشت ويترين اسباب بازي فروشی . عروسك ها مي چرخند ، مي خندند و خم و راست مي شوند . دخترك انگشت مي گذارد بر شيشه . عقب که نگاه مي كني بر ميگردي دخترك را از پشت شيشه مي كشي و باز بغلش مي كني . خيابان پيچ نخورده اولين مغازه ، سرنبش داخل مي شوي . مي گذاري تا خانم و آقايي كه فرش ها را نگاه مي كنند بروند. بعد هر سه تا شناسنامه را از كيف در مي آوري و دخترک را پایین میگذاری. - من رو ا سی زنگي فرستاده. مرد اطراف را مي پايد و عكس يكي از شناسنامه ها را نگاه مي كند : شوهرته نه ؟
بله
مرده ؟
ابرو در هم مي كشي : نخير .
خيره شده أي به عكس شناسنامه كه مرد آن را مي بندد . دست دراز مي كني و شناسنامه را از بين انگشتان مرد مي كشي :
اين يكي نه ، مال شوهرمه … شايد بعداً لازم بشه .
به عكس شناسنامه خيره اي كه مي گويد :- آبجي به ما گفتن سه تا .
دخترك چادرت را مي كشد ، بعد شناسنامه را هم از بين دستت : - حالا مي گم دو تا .
دخترك عكس شناسنامه را نگاه مي كند ، بابا مي گويد و در مغازه مي چرخد .مرد دست به جیب کاپشن میبرد.
صفحه اول شناسنامه را خوانده أي قبلاً . هنوز يادت است. خط هايش انگار جلوي چشم هايت راه مي روند; چند تذكر به صاحب شناسنامه :
شناسنامه سند هويت شماست ، براي حفظ حقوق خود بدقت از آن نگهداري كنيد .
-نمي خواين پولا رو بگيريد ؟
پلك بر هم مي زني و نگاهت به بسته هاي اسكناس مي افتد. پولها تند لاي انگشتانت شمرده مي شود و مي گذاريشان در كيفت . دستت را كه سمت دخترك دراز مي كني تا برويد چيزي دستت را پر نمي كند . نگاهت در مغازه مي چرخد ، ميان فرشها ، تا دم در ، نيست. رو به مرد : - دخترم ؟؟
مرد شانه بالا مي اندازد : - با هم صحبت مي كريم شايد از مغازه رفته …
حرف مرد تمام نشده مي دوي در خيابان. ميان رفت و آمدها مي لولي . پشت ويترين ها ، داخل مغازه ها ، بچه هاي دست مردم . همه را نگاه مي كني : - آقا شما يه دختر بچه نديدين ؟ … - خانم شما يه بچه نديدين ؟ … -آقا؟.. - خانم؟ …
*** كنج اتاق زانو در بغل كشيده أي و خيره در آب ظرف مسي هستي . چك چك قطره هاي سقف در آب ، تصوير ت را تا كناره هاي ظرف مي لرزاند . سر مي گذاري روي زانو و آرام هق مي زني . با خودت هستي انگار << عرضه نداشتم بدون تو بچه مو جمع كنم … برگدردي خونه حتماً اينو بهم مي گي …>>
صداي هق زدنت بلند میشود . پولها را داده أي و مي داني تا دو هفته ديگر مرد بر مي گردد خانه. سرت را بين دستها مي فشاري . باد كه از پشت پنجره هو مي كشد ، نگاهت از روی زانو میپرد . باران مي كوبد بر شيشه . طفلك بچه ام كه مي گويي ، پا مي شوي و چادرت را از ميخ ديوار برمي داري . صداي بر هم كوبيده شدن در ، توي اتاق مي پيچد . چادرت زير شر شر باران خيس شده. پشت ويترين عروسك فروشي مي ايستي . نور قرمزش چشمك مي اندازد روي صورتت . عروسك ها در ويترين مي چرخند ، مي خندند و خم و راست مي شوند . دخترك دست مي گذارد روي شيشه . نگاهش مي كني و مي خندي :- دوست داري برات بخرم ؟
خنده لپ هاي دخترك را گود مي اندازد . دستش را كه مي كشي تا در مغازه بروي ، زني مي گويد : -خانم بچه مو كجا مي برين ؟ پلك ميزني و چشمت به زن مي افتد كه حالا بچه را كشيده زير چتر . ببخشيد مي گويي و گم مي شوي ميان آدم ها .
مي روي و در ايستگاه مي نشيني . ساعت كنار پياده رو هشت ضربه مي زند :
خانم ، نهم بهمن كي ؟ چند روز ديگه ؟
زني كه كنارت نشسته نگاهي مي اندازدوتقويمش را از كيف بيرون مي آورد : -دقيقاً چهار روز ديگه .
اتوبوس كه مي آيد سوار مي شوي و خودت را می اندازی روي صندلي . كاغذ مچاله را ازكيف بيرون مي آوري دور آخرين آدرس پرورشگاهي را كه بهت داده اند خط مي كشي . از پنجره خيابان را نگاه مي كني. پليس سر چهار راه به ماشين ها علامت مي دهد . فكر مي كني شايد بچه را ديده باشد . به شيشه مي كوبي: - آقا نگهدار . تااتوبوس سر ایستگاه برسد مي گويي : - خدا كنه ديده باشش .
زن كنارت مي گويد : - با من ايد خانم ؟
جواب نداده از اتوبوس پياده مي شوي. پليس سر چهارراه دست ها را رو به ماشين ها بالا و پايين مي بردو سوت مي كشد . - صاحب اون اسباب بازي فروشي که اونجاست بچه رو تحويل من داد ، گفتين بلوز زرد تنش بود ؟
بله ، بله الان كجاي ؟
پليس روي كاغذ برايت يادداشتي مي نويسد : - اين آدرس كلانتريه ، بچه رو بردن فعلاً شير خوارگاه ، نگران نباشين . کلانتری برين یه سري مدارك رو بايد پر كنين .
صدور شناسنامه مجدد محدويت قانوني دارد .
نه خانم ، نمي شه . بالفرضم كه تحقيقات انجام بشه ، تا المثني صادر كنيم يك ماهي گذشته. پاهايت شل مي شود و صدايت لرز برداشته : - پس بچه ام چي ؟
همانجا پاي ميز ولو مي شوي . مردمي كه براي گرفتن شناسنامه صف كشيده اند در چشمانت مي لغزند . مرد آب كه به صورتت مي پاشد ، چادر به سر مي كشي و مي روي .
بيرون ، سردي باد صورتت را سرخ مي كند و دانه هاي برف چادرت را سفيد . بچه ها برف تپه كرده اند گوشه أي و آدم برفي بزرگ مي كنند . ميروي در ايستگاه اتوبوس مي نشيني . چراغ كه قرمز مي شود پسري مي دود بين ماشين ها و داد مي كشد : - هفته نامه مهر … شماره جديد … هفته نامه ...
سمتش مي روي.
روزنامه بدم خانوم ؟ هفته نامه ؟
ماشين ها كه راه مي افتند خودت را از خيابان كنار مي كشي : - مگه امروز چندمه ؟
هفتم بهمن خانوم .
مشخصات شناسنامه أي خود را به خاطر بسپاريد تا در موقع ضرورت دسترسي به سوابق سجلي شما آسانتر گردد .
افسر دستها را مي كوبد روي ميز : - خانم ، من چه كار كنم كه شوهرتون داره مياد … شناسنامه تون رو نشون بدين. خود را مي اندازي روي ميز. هق هق گريه ات بند نمي آيد : - ندارم سركار شناسنامه ندارم . افسر صفحه باز شناسنامه را از پشت ميزبالا مي گيرد تا ببيني : - ملاحظه كنيد ، اين شناسنامه همراه بچه بوده و در صفحه مشخصات همسرشماره شناسنامه ی مادر قید شده.
هق هق گريه ات بلند تر مي شود. افسر پرونده هاي روي ميزش را ورق مي زند : - ديروزم گفتم با شناسنامه بياين مشكلي نيست .
دست مي كشي و اشكهايت را پاك مي كني : - بپرسين سركار … شماره شناسنامه ام … هفتاد و يك ، هفتاد و يك … بقيه اش و درس يادم نيست … تاريخ عقد مال سه سال پيشه …
باز گريه صدايت را مي برد. افسر مي گويد : - پس كو شناسنامه تون ؟
ديگر طاقت نداري و چادرت را در صورت مي كشي : - فروختم سركار … فروختم .
هر گونه تغيير و تحريف در شناسنامه يا سوء استفاده از آن جرم است و مجرم تحت تعقيب قانوني قرار مي گيرد .
صداي لخ لخ دمپائي هايت در سالن مي پيچد نگهبان كابين را نشانت ميدهد . پشت شيشه كه مي نشيني ، مرد گوشي را بر مي دارد . دخترك در بغلش فرو رفته : - سلام ، خوبي ؟
سر به زير مي اندازي و صدايت به زور بالا مي آيد :- سلام ، خوبم .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30963< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي